- ۰ نظر
- ۳۱ مرداد ۹۴ ، ۰۲:۴۶
جیب هاش پاره بود،غنیمت ها توی سر و کمرش جا خوش کردند!
دستهاش بال درآوردند و بالا رفتند،خوش دست تر از شما داریم؟!
آرزوست دیگر
بزرگ و کوچک نمی شناسد
مثلا من از همان بچگی آرزو داشتم
برای دایی مهدی چای بریزم
و وقتی دستش به استکان رسید
بگویم"آی دایی چاقه چایی داغه"
حیف که دایی مهدی خوش خنده ی میان قاب عکس زودتر از آمدن من رفته بود و هیچ وقت چای نخواست.
از چند سالگی قرآن خوان شدی که این قدر زود گوشت و خونت با قرآن درآمیخت و شهید شدی؟
از چند سالگی؟!
نتوانسته بود تا موعد وزن کشی صدام حسین وزن کم کند،صدام پاهایش را کم کرد!
دست های شما را ببینم و دستم کج برود؟
کلاس های عربی شان در اسارتگاه ها برگزار می شد،با بهترین اساتید عرب زبان و جدید ترین وسایل کمک آموزشی... تو گویی بد بود؟!